نامهء ۲۱

 

ایندفعه خدایا سلام

میخوام ازت گله کنم خدا،مرد من خیلی خستس.دیگه خواب و بیداریش یکی شده.مدام در سفره.فقط لباساش اونو زیاد میبینن و آفتاب سوزندهء جنوب که هر روز بیشترو بیشتر پوستشو میسوزونه.

خدایا ناشکری نمیکنم. شکرت.ولی خودت ببین،ببین که محمد چقدر باید دوندگی کنه.اونم تو سن محمد.آخه ۲۰ سال سنی بود که اینهمه کار روی دوشش باشه؟دلم میخواد زار زار گریه کنم.انقدر که اون محکم و استواره من نیستم.من که کاری نمیکنم و تنها کارم اینه که به حرفای محمد گوش بدم.ولی من کم آوردم.هنوز نرسیده اینجا میره جای دیگه دنبال کارو زندگی.

تو که اینهمه سختی بهش دادی پس طاقت زیاد هم بهش بده.میترسم کم بیاره.تنهاس.میترسم تنهایی آزارش بده.من تمام سعیم رو میکنم که تنها نباشه.ولی تو محیط کار که من نمیتونم برم دنبالش.من نمیتونم که بگم امروز نرو سر کار من جای تو میرم.پس تحملش رو زیاد کن و همیشه مراقبش باش.سایتو هیچ جا از سرش کم نکن.همیشه بهش توجه داشته باش.

اینارو نگفتو که به محمدم ترحم کنی،خودتم میدونی چند ساله که قاطی کار شده.درسته نیاز مالی نداشته ولی از نوجوونی کار کرده پا به پای پدرش.

اینارو گفتم که حواست باشه چقدر بین بنده هات تفاوت میذاری.من خیلی هم از اینکه مردم تنبل نیست خوشحالم.فقط نگرانشم.خدایا خودت همیشه مواظبش باش.

به منم این توانایی رو بده که قسمتی از سختیای زندگی رو براش آسون کنم.

اینم بهش بگو که خیلی دوسش دارم.تا ابد.تا جایی که بتونم.