سردرگمی...


هوا کم کم داره روشن میشه،یه کم بالشتم رو جابجا میکنم شاید جای سرم عوض شه و خوابم ببره.ولی فایده نداره.

محمد رو صدا میکنم:

محمد.

جانم.

بیداری؟

آره.

چرا نخوابیدی؟

خوابم نمیبره تو بخواب.

دستش رو دراز میکنه و منو تو آغوشش میگیره.

هوا روشن میشه.صدای پرنده ها میاد.شاید خیلی خوشحالن.با سر درد یواش یواش خوابم میبره و یه کابوس دیگه شروع میشه.تو تمام کابوس هام من یه کودک پنج سالم که محمد رو کنار خودم دارم.تنها خوبی این کابوس های لعنتی وجود محمده.که من از خواب نمیپرم...


نظرات 2 + ارسال نظر
ناه رخ پنج‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 18:03 http://mahrokh@.com

وای از این دوره زمونه وافعا سخته

mahsa شنبه 3 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:00 http://www.a110.blogsky.com

عالییییییییییی بهم سربزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد