هوا کم کم داره روشن میشه،یه کم بالشتم رو جابجا میکنم شاید جای سرم عوض شه و خوابم ببره.ولی فایده نداره.
محمد رو صدا میکنم:
محمد.
جانم.
بیداری؟
آره.
چرا نخوابیدی؟
خوابم نمیبره تو بخواب.
دستش رو دراز میکنه و منو تو آغوشش میگیره.
هوا روشن میشه.صدای پرنده ها میاد.شاید خیلی خوشحالن.با سر درد یواش یواش خوابم میبره و یه کابوس دیگه شروع میشه.تو تمام کابوس هام من یه کودک پنج سالم که محمد رو کنار خودم دارم.تنها خوبی این کابوس های لعنتی وجود محمده.که من از خواب نمیپرم...
وای از این دوره زمونه وافعا سخته
عالییییییییییی بهم سربزن