بعد از مدتها قبل از ساعت یک نیمه شب تصمیم گرفتم بخوابم.محمد پای کامپیوتره ومن روی تخت دراز کشیدم و به هزار مدل افکاری که میان تو سرم فکر میکنم.دیگه حوصلهءبحث ندارم.دلم آرامش میخواد.طوفان گذشت.حالا آرامش.من نمیتونم خرابیای طوفان رو مرمت کنم.دست خالی و تنها که نمیشه.پس دیگه تلاش رو کنار میذارم و به زندگیم ادامه میدم.اجازه میدم زندگی منو دچار روزمرگی کنه شاید اونجوری آرامش بیشتری بیاد.
امیدوارم زودتر از ساعت سه خوابم ببره.ذهنم خیلی خستس.
بخواب ذهن خستهء من.از این به بعد در آرامشی.پس توام به من کمک کن.
چرا کسی واسه این پست کامنت نذاشته؟؟
من گذاشتم... دل بقیه بسوزه!