هیسسس!


باز هم سکوت میکنم.این سکوت شاید بعضی اوقات به نفع من باشه.ولی نه اکثر اوقات!به هر حال.


نامه به غریبه آشنا


چهار ساله که دارم سکوت میکنم و هیچی نمیگم.با اینکه مطمین بودم صدام در نیومد.فقط به خاطر محمد.من احمق نیستم.چشمهام هم کور نیستن.در حد خودم هم سواد دارم(بی سواد هم نیستم).چرا این غریبه آشنا چهار سال پیش فکر کرد من متوجه نمیشم که محمد رو میخواد؟

چرا نفهمید که من میفهمم که یه فامیله که چشم به محمد داشته؟کامنتای قدیمیش منو به خنده میندازن در عین حال میخوام بگیرم سرش رو بکنم!من رو چی فرض کرده؟نمیدونم هنوز هم وبلاگ مارو دنبال میکنه یا نه؟امشب یا به عبارتی الان به یکی از کامنتای پرشورش نسبت به محمد برخوردم.اگر خیلی دلت میخواد داشته باشیش باشه بیا ببرش.

درسته که تمام بالا و پایینای این زندگی لعنتی رو من کشیدم.ولی بقیش مال تو.به قول خودت به هم برسید!عقده شده تو اون گلوی کوفت گرفتت.

خستم کردی.انقدر شجاعت نداری اسمت رو بنویسی.

این تو این محمد و این زندگی پر شکوه!

یا علی.

هر وقت آفتابی شدی من میکشم کنار.

قاطی پاطی

من قاطی کردم یا بلاگ اسکای؟

ذهن خستهء من...


بعد از مدتها قبل از ساعت یک نیمه شب تصمیم گرفتم بخوابم.محمد پای کامپیوتره ومن روی تخت دراز کشیدم و به هزار مدل افکاری که میان تو سرم فکر میکنم.دیگه حوصلهءبحث ندارم.دلم آرامش میخواد.طوفان گذشت.حالا آرامش.من نمیتونم خرابیای طوفان رو مرمت کنم.دست خالی و تنها که نمیشه.پس دیگه تلاش رو کنار میذارم و به زندگیم ادامه میدم.اجازه میدم زندگی منو دچار روزمرگی کنه شاید اونجوری آرامش بیشتری بیاد.

امیدوارم زودتر از ساعت سه خوابم ببره.ذهنم خیلی خستس.

بخواب ذهن خستهء من.از این به بعد در آرامشی.پس توام به من کمک کن.


سلام


با سلام به همه ی دوستای قدیمیو جدید من محمدم بعد از مدتها دارم اینجا پست میزارم خیلی وقته که خانومی تنهایی مینویسه اما اینجا دو نفرست و من خانومیو خیلی دوست دارم این چند مدت گذشته خیلی گرفتار بودم هنوزم هستم اما خوب زندگیه دیگه میگزره خانومی بهترین اتفاق زندگی اشفته و پر از دردسره منه........ 

مقام امن و می بی غش رفیق شفیق گرت مدام میسر شود زهی توفیق جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است هزار بار من این نکته کرده ام تحقیق اینم شعر زندگی میذره خوب یا بد به هر حال زندگی کناره عزیز ای آدمه که شیرین میگزره.....


سردرگمی...


هوا کم کم داره روشن میشه،یه کم بالشتم رو جابجا میکنم شاید جای سرم عوض شه و خوابم ببره.ولی فایده نداره.

محمد رو صدا میکنم:

محمد.

جانم.

بیداری؟

آره.

چرا نخوابیدی؟

خوابم نمیبره تو بخواب.

دستش رو دراز میکنه و منو تو آغوشش میگیره.

هوا روشن میشه.صدای پرنده ها میاد.شاید خیلی خوشحالن.با سر درد یواش یواش خوابم میبره و یه کابوس دیگه شروع میشه.تو تمام کابوس هام من یه کودک پنج سالم که محمد رو کنار خودم دارم.تنها خوبی این کابوس های لعنتی وجود محمده.که من از خواب نمیپرم...


دنیای این روزای من!


این روزا برام شبیه یه کابوس وحشتناکه.شبهام بدتر از روزهام.روزها میخوابم و از شبها فراریم.از اینکه هوا تاریک بشه میترسم.رسما دارم دیوونه میشم.

خدایا خودت کمکم کن.

محمدم...


یه کاری کن که میدونی

یه خونه شو تو ویرونی

از این بیشتر نپرس از عشق 

نمیدونم،نمیدونی


تو این تقویم دلمرده

کسی اشکاشو نشمرده

کجا دیدی که تنهایی غمهاشو با خودش برده...


یه کاری کن از این بیشتر 

نیفتم تو غم آخر

نذار شمع حظور من 

یه شعله شه تو خاکستر...



بزرگ شدن


وقتی حتی فکرش رو هم نمیکنی یه مشکل بزرگ از در میاد تو.تو و خانواده ات شاید یک ساعت باشه که مشکل قبلی رو رد کرده باشید،شاید هنوز از اثر ضربات مشکل قبلی تنتون درد داشته باشه،ولی به هر صورت باید جلوی مشکل نه چندان جدید بایستید.نتیجهء این ایستادن ها اینه که چشمام باز نمیشه و سرم داره از درد میترکه.ولی چه میشه کرد؟

این زندگی مشترکه!یعنی با هم بایستید،تا هیچ وقت جلوی هیچ مشکلی خم نشید.به خاطر همینه که تا آخر دنیا که محمد بگه می ایستم.

امشب سخت دلگیرم.از زمونه و آدماش.دلم بچگیمو میخواد.کاش برمیگشتیم به دوران کودکی.بزرگ بودن سخت و دردناکه.

ازدواج و انتقام!



هرگاه میخواهید از کسی انتقام بگیرید او را به ازدواج ترغیب کنید.
                                                    
                                                                       برنارد شاو

خستگی...


خسته ام از اینهمه خستگی های تو،کاش میتونستم برات کاری بکنم تا باری از دوشت بردارم.کاش میشد من این مسایل رو به دوش میگرفتم تا تو کمی بخوابی.وقتی حتی نصف شب بیدار میشم و میبینم بیداری و آشفته دلم میخواد تمام خستگیهات رو ازت بگیرم.

چشمای قرمز و همیشه خسته ات عذابم میده.کاش خستگیات مال من بود و تو آروم میخوابیدی مرد من.

دوست دارم با تمام مشکلات زندگی.

تولدم...


بیست وهشت سال پیش بود که من به دنیا اومدم.تا بیست سال پیش پدرم هر سال برام جشن تولد میگرفت.وقتی تو هشت سالگی از دست دادمش فهمیدم دیگه غیر از مامانم کسی نیست بهم بگه دخترم تولدت مبارک. 

   

 

ولی من یه همسر خوب دارم که هرچند جای پدر نیست ولی خیلی جاها مثل یه پدر دلسوزو مهربونه.     

دوست دارم محمدم. 

تولدم مبارک.

شیب...


به قول یکی از وب نویسای نه چندان آشنا:


چه سراشیبی تندی هستی که اینگونه سرازیرم سمت تو...


امیدواری...


به قول یارو :وای که چه فاز بدی!

ولی شخص خاصی با من دوستیشو به هم نزده،چند نفر زحمت کشیدن اعصاب نداشتهء منو به هم زدن.

امشب آرزو هامو میگم،ولی تو دل خودم.حتی به تو وبلاگ همیشه ساکت،حتی به تو محمدم که تنها گوش شنوای حرفهای منی هم نمیگم چی آرزومه.

یعنی من بهشون میرسم؟

امیدوارم.


منو وبلاگ و کباب

 

یه پست تازه که میخوای بنویسی هزار جور فکر میاد تو سرت.اونم حالا که من گرسنمه و همسر جونم داره تو حیاط کباب درست میکنه و به هر چیز که فکر کنم آخرش همون کباب میاد جلوی چشمم. 

امروز رو ثبت میکنم(بی توجه به بوی کباب)چون خیلی ناراحت شدم.کسی ناراحتم کرد و جوری ناراحتم کرد که به ذهنمم نمیرسید. 

وبلاگمو خیلی دوست دارم .حرفهامو میشنوه و برام یه گوشه نگه میداره.هر چند محمد هم همیشه شنوندهء خوبی برای خرفهای من بوده. 

برم که کباب یخ کرد.