سلام بعد از مدتها من محمدم
خیلی وقته که اینجا چیزی ننوشتم الانم نمیدونم چی باید بنویسم
فقط اینو میدونم که خانومی رو خیلی دوست دارم
بیشتر از یه ثانیه قبل
دوست دارم خانومی
اولش فکر کردم من موفق میشم.ولی حالا میبینم نشدم.دیگه نمیتونم بیشتر از این تلاش کنم.این آخرین باری بود که تلاش میکردم برای عوض شدن این موضوع.هر چیزی یه مرزو حدی داره.اینم مرز من بود.جلو تر نمیرم.
همین.
محمد،عزیزم،بیا پماد بازی.
من بهت میگم پماد بازی چیه.یه قوطی پماد رو انقدر فشار میدیم تا خالی شه و قوطیش مچاله بشه.بعد هم پماد هم قوطیش رو میندازیم سطل زباله!خب حالا اگر دلت خواست یه بازی دیگه میکنیم وگرنه همین بازی رو ادامه میدیم!
بعضی وقتا به جای شکلات تلخ به یه بستنی تلخ تبدیل میشی.از این جور مواقع که کم هم نیستن متفرم!
این روزا میگذره ولی سخت شد یک کم،بعضی حرفها اونقدر آدم رو میسوزونه که فکرشم نمیکنی.آدم ها انقدر نسبت به هم بی تفاوت شدن که خیلی راحت خیلی چیزا به هم دیگه میگن.دلم میخواد همونطور که روزای خوبمو ثبت کردم تا یادم بمونه دیشب رو هم بنویسم تا یادم باشه هر کاریو به موقع خودش انجام بدم.تا یادم باشه آدما چه رنگی و چه شکلین و چه شکلی خودشونو نشون میدن.یادم باشه من رو چقدر میخوان تا منم بیخودی واسه کسی تب نکنم!
من هیچ وقت آدمی نبودم که اینجور چیزا تو ذهنم بمونه،ولی ماجرای دیشب از فکرم بیرون نمیره.
اگر اینو رو در رو بهت بگم لوس میشی،ولی دلم میخواد تو لحظه ای که منو میبوسی بمیرم تا آخرین صحنهء زندگیم قشنگترینش باشه.
با اینکه تازه از خونه رفتی بیرون ولی دلم برات تنگ شده عزیز دلم.
اینجا جاییه که من باید حرف دلم رو بنویسم،ولی چرا حرفهای دلم اینجا نمیان؟چرا نمیتونم؟با اینکه دلم پر از حرفهای نگفته است...
امروز هوا حسابی ابری و گرفته بود.ولی یهو شروع کرد به بارش تگرگ،داشت دلمون میگرفت که خدا گفت:
بفرمایید برید لذت ببرید از هوای قشگ بهاری.بعد همسر جون گفت بریم ددر بگردیم.بعدشم رفت تو تخت و گرفت خوابید!الانم از ترس اینکه صدای تایپ بیدارش نکنه مثل دزدا یواشکی تایپ میکنم.با اینکه این بدبخت اصلا صدا نداره ولی همسر جون میگه تو (یعنی من) محکم میکوبم رو صفحه.خلاصه که این بود گردش امروز ما!
عزیزم یادت بمونه دیگه منو اینجوری نبر گردش.دارم میمیرم از زور سر گیجه!
امروز فهمیدم که استعدادخوبی دارم برای بازی کردن بولینگ.اینم نوشتم که یادم بمونه اولین بارکی بازی کردم.با همسر جون و احمد سه تایی رفتیم.
خلاصه که خیلی خوش گذشت.
بعد از مدت ها سلام
امروز هوا حسابی بارونیه.حتی نمیشه چند دقیقه تو حیاط بشینی و به خودت و آیندت فکر کنی.ولی میشه جلوی پنجرهء اتاق نشست و پرده رو کنار زد.زل بزنی به بارون که داره میکوبه وسط حیاط و باغچه و به گذشته فکر کنی.یه گذشتهء دور و تلخ که با اینکه 20 سال ازش گذشته هنوز مثل روز اول تلخ و دردناکه.
درسته که دو روز دیگه تا 13 فروردین مونده، ولی هر سال این موقع خاطرات من شروع میشن .یاد پدرم میفتم که بیست سال پیش تو روز سیزدهم فروردین فوت کرد و هنوز من از چند روز قبلش دلشوره میگیرم! انگار قراره دوباره پدرم رو ازم بگیرن!
خلاصه که خیلی دلم گرفته. هوای بارونی من رو که امروز سرحال نیورد .
امیدوارم هیچکس خاطراتش حداقل تو روزای قشنگ عید مثل خانوادهءمن زشت نشده باشه.
همیشه اون کاری رو که از دستت بر میاد رو انجام بده
چون یه کاره ساده میتونه خیلی چیزا رو عوض کنه.....!!!!
.....................................................................................................
سلام
یه چیزی رو توجه کردین که ما خودمون خودمونو فیلتر میکنیم.....!!!!!
حتما تا حالا با این متن برخورد کردین
نظر شما بعد از تایید درج خواهد شد.
یا این یکی.....
این مطلب توسط نویسنده آن رمزگذاری شده است.
برای مشاهده آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.
اصلا برام قابل درک نیست که این کارا یعنی چی من از ۸ سال پیش دارم وبلاگ مینویسم
هیچ وقت وضعیت وبلاگ نویسی اینقدر بدو سانسور شده و خود سانسوری نبوده
انگار ما از تمام امکاناتمون هر جا که هستیم فقط برای سانسور خودمونو افکار خودمون و نظرات مردم در مورده رفتارو افکارمون استفاده میکنیم تاسف اوره
اصلا درک نمیکنم این وضع وبلاگ نویسی رو.....
................................................................
دلم برات تنگ شده خانومی این شعر مال تو که عمر منی تویی که یادم نمیاد قبل از تو چه جوری زندگی میکردم بدون تو بودن سهم من نیست زنده بودن بی تو خنده داره دوست دارم با تمام وجود بیشتر از همیشه و همه وقت بیشتر از یک ثانیه قبل
اینم شعر
دستی که به گیسوی تو بردم ، بردم
.....................................................................................
بزرگ فکر کن
از چالش ها نترس!
خطر کن!
ارزوهای بزرگ داشته باش!
انتظاراتت رو بالا ببر!
اصرار کن که اونها رو به واقعیت تبدیل بشن!
تو مدیون زندگی نیستی!
این زندگیه که مدیون توئه.
اول تو به وجود اومدی.
اصلا دلیل وجود زندگی
خود تویی.
.................................................................نوشته شده توسط محمد......................
با سلام به همه دوستای خوبمون که توی تمامه این سالها تنحامون نذاشتن
اول اینکه سال نو رو به همه دوستان تبریک میگیم معزرت که دیر شد
بعد اینکه امسال وبلاگمون میره توی چهار سالگی و خیلی خوشحالیم که توی این چهار سال
تونستیم کلی دوست خوب پیدا کنیمو دوستیمون ادامه دار بوده این وبلاگو خانومی توی تاریخ
شنبه 29 اردیبهشت ماه 1386 یعنی 2 روز بعد از فوت پدرم با اولین نامه به من راه انداخت
توی همه ی این سالهای بعد از پدر خیلی سختی کشیدم اما همیشه یکی از دل خوشیهام اینجا بود که به خاطرش همیشه از تو ممنونم خانومی دوست دارم بیشتر از همیشه.....
....................................................
بعد دیگه اینکه من توی 3 ماه گذشته کلا 2هفته خونه بودم الانم خانومی پیشم نیست و دلم خیلی براش تنگ شده
...............................................
سال گذشته من دایی شدم دایی این توپل پروو که اسمش حسام الدین شده
اینم خودش
الینم عکس زحی که خانومی خالش شده ....
.................................................................................................
امیدارم امسال سال خوبی باشه برای همه
اینم یه شعر که مطمعنم هر کسی یه خاطره باهاش داره
از مرحوم
فریدون مشیری
خوش بهحالِ غنچههای نیمهباز
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک،
شاخههای شسته، بارانخورده پاک،
آسمانِ آبی و ابر سپید،
برگهای سبز بید،
عطر نرگس، رفص باد،
نغمۀ شوق پرستوهای شاد
خلوتِ گرم کبوترهای مست
نرمنرمک میرسد اینک بهار
خوش بهحالِ روزگار
خوش بهحالِ چشمهها و دشتها
خوش بهحالِ دانهها و سبزهها
خوش بهحالِ غنچههای نیمهباز
خوش بهحالِ دختر میخک که میخندد به ناز
خوش بهحالِ جام لبریز از شراب
خوش بهحالِ آفتاب
ای دلِ من گرچه در این روزگار
جامۀ رنگین نمیپوشی به کام
بادۀ رنگین نمیبینی به جام
نُقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تُهیست
ای دریغ از تو اگر چون گُل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشۀ غم را به سنگ
هفترنگش میشود هفتاد رنگ
فریدون مشیری
از مجموعۀ «ابر و کوچه»
...............................................
توی یکی از نظرات یکی از دستامون گفتن بنوسید هر پست رو کی نوشته
این پست رو من نوشتم محمد
تا پست بعدی خدا نگهداره همتون خوش باشین
سلام
به یه دلیلی محمد چند وقتیه که پیشم نیست.این چند وقت یعنی یک ماه!چه کم!یه سری مشکلات دیگه هم داشتم که نمیتونم بگم .
این چه وضعشه؟این وبلاگ منه یا من وبلاگ اینم؟هرچی که صلاح باشه باید توش نوشته بشه.متنفرم از این حالت.
به همین زودیا پامو از این وبلاگ که صاحب افکار من شده میکشم بیرون.
شکر خدا زیاد هم که خواننده نداریم.پس از طرف من بای بای.
آشفته تر از اونم که بتونم بلاگ رو سروسامون بدم.همگی موفق باشید.
ونوس
سلام
بعضی اوقات انقدر آشفته میشم که دلم میخواد بذارم برم.کجا؟نمیدونم.ولی احساسی که بدون محمد حتی تو خیالاتم سراغم میاد دیوونم میکنه.
این روزا از همون روزاییه که اگر محمد نبود ترجیح میدادم حداقل اینجا نباشم.دلتنگی برای خانواده از یک طرف٫وابستگی به محیط تهران از طرف دیگه منو سخت سرگردون کرده.دلم برای پدرم تنگ شده.
فقط با محمد دوام میارم.خیلی چیزا باعث فشار روحیم میشه.انقدر که اکثر مواقع با کوچکترین بهانه گریه میکنم.که بازم محمد آرامبخش روحم میشه.
گاهی فکر میکنم یعنی این روزا تموم میشن؟؟؟؟؟