وقتی حتی فکرش رو هم نمیکنی یه مشکل بزرگ از در میاد تو.تو و خانواده ات شاید یک ساعت باشه که مشکل قبلی رو رد کرده باشید،شاید هنوز از اثر ضربات مشکل قبلی تنتون درد داشته باشه،ولی به هر صورت باید جلوی مشکل نه چندان جدید بایستید.نتیجهء این ایستادن ها اینه که چشمام باز نمیشه و سرم داره از درد میترکه.ولی چه میشه کرد؟
این زندگی مشترکه!یعنی با هم بایستید،تا هیچ وقت جلوی هیچ مشکلی خم نشید.به خاطر همینه که تا آخر دنیا که محمد بگه می ایستم.
امشب سخت دلگیرم.از زمونه و آدماش.دلم بچگیمو میخواد.کاش برمیگشتیم به دوران کودکی.بزرگ بودن سخت و دردناکه.
موفق باشید. خوشحال میشم وبلاگم " خاطرات مهاجرت به آمریکا"
در لیست پیوندهاتون باشه
http://www.steamboatman.blogspot.com
به بچگی نمیشه برگشت باید آینده رو بسازیم پس بخند
هـــــــــــــــــــــی
با سلام
وبلاگ جالبی دارید
من فلسفه این عکس گوشه وبلاگ رو نفهمیدم که مرد و زن کنار هم نشستند و از کف پاهاشون عکس برداشتند!
به نظر خود شما چه معنایی داره؟