پماد بازی!


محمد،عزیزم،بیا پماد بازی.

من بهت میگم پماد بازی چیه.یه قوطی پماد رو انقدر فشار میدیم تا خالی شه و قوطیش مچاله بشه.بعد هم پماد هم قوطیش رو میندازیم سطل زباله!خب حالا اگر دلت خواست یه بازی دیگه میکنیم وگرنه همین بازی رو ادامه میدیم!

بستنی تلخ!


بعضی وقتا به جای شکلات تلخ به یه بستنی تلخ تبدیل میشی.از این جور مواقع که کم هم نیستن متفرم!

بستنی


عاشق طعم بستنی ام.طعم بوسه هاتو میده.نمیدونم بستنی رو بخورم یا تورو ببوسم.

کودک درون من...


این روزا میگذره ولی سخت شد یک کم،بعضی حرفها اونقدر آدم رو میسوزونه که فکرشم نمیکنی.آدم ها انقدر نسبت به هم بی تفاوت شدن که خیلی راحت خیلی چیزا به هم دیگه میگن.دلم میخواد همونطور که روزای خوبمو ثبت کردم تا یادم بمونه دیشب رو هم بنویسم تا یادم باشه هر کاریو به موقع خودش انجام بدم.تا یادم باشه آدما چه رنگی و چه شکلین و چه شکلی خودشونو نشون میدن.یادم باشه من رو چقدر میخوان تا منم بیخودی واسه کسی تب نکنم!

من هیچ وقت آدمی نبودم که اینجور چیزا تو ذهنم بمونه،ولی ماجرای دیشب از فکرم بیرون نمیره. 

 

 

عاشقی...


اگر اینو رو در رو بهت بگم لوس میشی،ولی دلم میخواد تو لحظه ای که منو میبوسی بمیرم تا آخرین صحنهء زندگیم قشنگترینش باشه.

با اینکه تازه از خونه رفتی بیرون ولی دلم برات تنگ شده عزیز دلم.    

 

 

 

 

حرفهای نگفته...


اینجا جاییه که من باید حرف دلم رو بنویسم،ولی چرا حرفهای دلم اینجا نمیان؟چرا نمیتونم؟با اینکه دلم پر از حرفهای نگفته است...



خاطرات یک گردش به یاد ماندنی!!!!!!


امروز هوا حسابی ابری و گرفته بود.ولی یهو شروع کرد به بارش تگرگ،داشت دلمون میگرفت که خدا گفت:

بفرمایید برید لذت ببرید از هوای قشگ بهاری.بعد همسر جون گفت بریم ددر بگردیم.بعدشم رفت تو تخت و گرفت خوابید!الانم از ترس اینکه صدای تایپ بیدارش نکنه مثل دزدا یواشکی تایپ میکنم.با اینکه این بدبخت اصلا صدا نداره ولی همسر جون میگه تو (یعنی من) محکم میکوبم رو صفحه.خلاصه که این بود گردش امروز ما!

عزیزم یادت بمونه دیگه منو اینجوری نبر گردش.دارم میمیرم از زور سر گیجه! 

من و بولینگ!


امروز فهمیدم که استعدادخوبی دارم برای بازی کردن بولینگ.اینم نوشتم که یادم بمونه اولین بارکی بازی کردم.با همسر جون و احمد سه تایی رفتیم.

خلاصه که خیلی خوش گذشت.

خاطرهء بیست سال قبل. ..


بعد از مدت ها سلام

امروز هوا حسابی بارونیه.حتی نمیشه چند دقیقه تو حیاط بشینی و به خودت و آیندت فکر کنی.ولی میشه جلوی پنجرهء اتاق نشست و پرده رو کنار زد.زل بزنی به بارون که داره میکوبه وسط حیاط و باغچه و به گذشته فکر کنی.یه گذشتهء دور و تلخ که با اینکه 20 سال ازش گذشته هنوز مثل روز اول تلخ و دردناکه.

درسته که دو روز دیگه تا 13 فروردین مونده، ولی هر سال این موقع خاطرات من شروع میشن .یاد پدرم میفتم که بیست سال پیش تو روز سیزدهم فروردین فوت کرد و هنوز  من از چند روز قبلش دلشوره میگیرم! انگار قراره دوباره پدرم رو ازم بگیرن!

خلاصه که خیلی دلم گرفته. هوای بارونی من رو که امروز سرحال نیورد .

امیدوارم هیچکس خاطراتش حداقل تو روزای قشنگ عید مثل خانوادهءمن زشت نشده باشه.